رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:34 :: نويسنده : ℕazanin

مقدمه :

افسون چشمهایت ...
جادوی نگاهت ...
جدایی غم بارت ...
دوری را به امید دیدنت ...
جدایی را به امید بودنت ...
تنهایی را به امید با تو بودن گذراندم ...
اما حالا که هستی ...
میبینمت ...
با تو هستم ...
باید رهایت کنم ...
برای دیگری ...
نه برای من ...
بودن با دیگری نه من ...
برای همیشه ...
چشمهایت را بگذارم و بروم .



........................................................


مثل روزهای دیگه با صدای جیغ مامان از خواب پریدم . به زور لای یکی از چشمام رو باز کردم که دوباره مامانم جیغ کشید و گفت :
ــ ساعت دو نیمــــه نمیخوای پاشی ؟
غلتی زدم و با صدای خواب آلودی گفتم :
ــ الان بلند میشم .
مامانم چپ چپ نگام کرد و از اتاق رفت بیرون . دوباره سرم رو چسبوندم به بالشت و چشم هام رو بستم . هنوز توی شوک صدای مامان بودم که اینبار از توی حال صدای انفجار حنجره اش رو شنیدم :
ــ رهـــــــا
بدون تمایل سرم رو از لای بالش بیرون کشیدم و دو تا چشم هام رو که فکر می کنم یه عالمه پف کرده بود ، باز کردم . به زور روی تخت نشستم و خمیازه ای کشیدم که احساس کردم الانه که دهنم پاره بشه . پاهامو از زیر پتو بیرون کشیدم و روی زمین گذاشتم . با اینکه تابستون بود من بازم پتو روم می انداختم . از تماس پاهام با زمین مور مور شدم ولی بالاخره با کرختی از روی تخت بلند شدم .
پاهامو رو زمین کشیدم و به سمت دستشویی رفتم . رو به روی آینه که وایسادم یه لحضه از قیافه ی خودم ترسیدم .شبیه اورانگوتان شده بودم . از تشبیه خودم خنده ام گرفت . چشمام لای یه من پف گم شده مثل چینی ها . دماغم باد کرده بود . موهام هم به هم گوریده بود یعنی قیافه ام به گودزیلا می گف زکی !
بالاخره از قیافه ی خوشگلم دل کندم و از دستشویی بیرون اومدم . بر خلاف همیشه آروم آروم از پله ها پایین آمدم و به سمت آشپز خونه رفتم . اتفاقا بابا و مامان و رامتینم سر میز بودند و داشتند ناهار می خوردند . نشستم جلوشون و سلام کردم . بابا یه نگاه مهربونی بهم کرد :
بابا ــ ساعت خواب ماشالله بابا جون یکم از این خوابو به ما هم بده !!
ــ قابل نداره زیاد دارم از اینا
رامتین که جلوی خودشو گرفته بود که از خنده منفجر نشه بالاخره عین بمب اتم با صدای بلندی ترکید و شروع کرد به خندیدن .من هم طبق عادت همیشگی خیلی خوشگل اداش رو در آوردم و گفتم :
ــ کوفت !
رامتین در حالی که هنوز می خندید و حالا بابا و مامان هم همراهیش می کردن ، گفت:
رامتین ــ رها به خدا خیلی خوشگل شدی . عین شامپانزه درختی !
ــ عین تو شدم تازه .
رامتین ــ بیچاره کسی که می خواد ترو بگیره !!!
ــ مرض !!!
مامان یه بشقاب پر پلو گذاشت جلوم و با خورشت قرمه سبزی که من دیوونش بودم لچش کرد . منم که غذا میدیم خدا و پیغمبر یادم میرفت دیگه چه برسه به رامتین . دولپی شروع کردم به غذا خوردن و مامان با لذت نگام می کرد .
مامان ــ یه خبر خوب !
بابا ــ خوش خبر باشی خانوم
رامتین ــ نکنه میخواد واسه این خواهر خل و چل ما خواستگار بیاد ؟
مامان ــ نه آقا رامتین ! ... بعدم با خواهرت درست صحبت کن .
یواشکی برای رامتین زبانی در آوردم . مامان در ادامه ی حرفش گفت :
مامان ــ فردا برای نهار یه مهمون عزیز داریم !!
با خونسردی گفتم :
ــ کی هستن حالا این مهمون مثلا عزیز ؟
مامان ــ حدس بزنید !!
ــ حتما باز دوباره خاله اینان و سامی و اون خواهر مسخره و لوسش سارینا !
مامان چپ چپ بهم نگاه کرد و با اخم جواب داد :
مامان ــ نه خاله اینا نیستن . بعدم با دختر خالت که ازز تو بزرگ تر هم هست این طوری حرف نزن ! دیروز سمیرا زنگ زد . فردا برای نهار با شوهرش آقا سینا و پسرش آترین قراره بیان اینجا !
یه لحظه به گوش هام شک کردم ... خاله سمیرا ؟ ... عمو سینا ؟ ... آترین ؟ ... قرار بود بیان اینجا ؟ با تعجب پرسیدم :
ــ چی ؟! مگه برگشتن ایران ؟!
مامان ــ آره یه هفته ای میشه برگشتن البته دو هفته ی دیگه میرن آمریکا دوباره .
من همون طور داشتم مات مات نگاهشون می کردم که برق عجیب شیطنت رو تو چشمان رامتین دیدم و یاد بچگی هام افتادم . رامتین وآترین هم سن بودن و سه سال از من بزرگ تر بودن . همیشه منو اذیت می کردند . هر چند که رامتین تنها باعث و بانی عذاب بچگی من بود و آترین بیش تر پشت من در می آمد . اوائل آترینهم مثل رامتین اذیتم میکرد اما اون اواخر فقط مواظبم بود و در برابر رامتین ، برادرم ، حمایتم میکرد . چه قدر ابله بودیم من و رامتین که اون موقع ها انقدر با هم بد بودیم !
غذا رو باهم خوردیم و من به اتاقم رفتم . حوله پوشیدنیمو برداشتم خواستم برم حمام که رامتین عین برق از جلوم رد شد و دوید تو حموم و درو قفل کرد . بعد از توی حموم داد زد :
ــ ای وای ببخشید !!! رها جون می خواستی بری حموم الهی بگردم . من تا دو سه ساعت دیگه سعی می کنم بیام بیرون .
از سر حرص یه جیغ کشیدمو رفتم سمت اتاقم . حوله رو پرت کردم روی صندلی و خودمو انداختم روی تخت .
الان دقیق 10 سال بود که خاله سمیرا عمو سینا (به زبان بچیگی من و رامتین ) و آترین رفته بودن امریکا . اون موقع من 10 سالم بود و آترین و رامتین 13 سالشون بود خیلی شیطون بودن جفتشون به هم که می رسیدن زلزله به پا می کردن . وای یادمه اون روز چقدر همه مون گریه کردیم. من که توی فرودگاه از کنار آترین جم نمیخوردم . احساس میکردم اگه اون بره دیگه در مقابل رامتین کسی نیست که ازم محافظت کنه . با نگاه هایی که بهش می انداختم ازش خواهش میکردم که نره . با اشکام ازش میخواستم که تنهام نذاره !


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: